این مطلب یکی از دیوانه بازی های جدید من نیست .
قرار است از همسری بگویم که وقتی از عشق چیزی نمیدانستم با من ازدواج کرد . وقتی چاق بودم و بدون روسری بیرون میرفتم . درحال تکامل و زشت ! با عقاید های متغیر و گوشه گیری های ناجور . من از آن موقع زن او شدم اما باید بگوییم او مرد من شد . وقتی من چیزهایی در سرم میگذشت و نمیتوانستم بفهمشان و او با تمام کارهایش به من فهماند که "تخیل" است .
وقتی نمیفهمیدم چه میپوشم و چه چیزی بر سرم میزنم ، او فهماند که "زیبایی" چیست و لذت بردن از آن را به من یاد داد .
وقتی دربرابر همه چیز مقاومت میکردم ، فهملند که گاهی باید "سست" و "ترسو" باشی و در آغوش دیگری پناه ببری . دیگری ای که سالها برای آرامشش میجنگیدی .
و بهترین چیزی که به من یاد داد ، این بود که "عشق" را در روح انسان ها ببینی و با تمام روحت ، حتی اگر هیولا باشی ، به آنها عشق بورزی .
چندسال است که تورا دوست میدارم . و از عشق بازی ات با "سوفی" عشق میکنم . شاید وقتی براساس فرمول عشقی تو ، معشوقه ام را پیدا کردم ، مرا ببینی و افتخار کنی . اما هاول عزیزم ! در دیوار پذیرایی مان قرار است یک عکس کوچک از تو باشد تا همیشه کالسیفر قلبت خانه ام را گرم کند .
+ باید " قلعه متحرک هاول - howl's moving castle " را دیده باشید تا بفهمید چه میگویم .