اولین بچه ام میازاکی بود .
در کره جنوبی زاییدمش ! موقع زور زدن ، با اسباب بازی هایش آمد . مثل توتورو اش ، گرگ ها و پرنسس مونونوکه و شاید باورت نشود با تمام شهر اشباح . آن موقع جا زیاد نداشتم گفتم جایی برای این چرت و پرت هایت نیست . اما میازاکی کوچولو خیلی گریه کرد . میگفت :" اوجی ساما ! این هارا خدا به من امانت داد . نمیشود دور ریخت . " بله به من "اوجی ساما" میگفت .
من هم با خودم فکر کردم که نمیشود دلش را بشکانم . گفتم :"باشد در قفسه میگذارمشان."
عروسک های میازاکی کوچولو ، چند سال با من بازی کردند . و من هرشب میدیدمشان ، میخوردمشان !
تا اینکه روزی ، حس کردم میازاکی تنهاست .
این شد که تصمیم گرفتم به آمریکا برم و "والت دیزنی" را بزایم . از زمانی که والت ، پسرم ، متولد شد زندگی آشفته ای برای ما آغاز گردید . زیرا والت عاشق عروسک های پرنسس بود . برایش سیندرلا ، سفیدبرفی ، جزمین و خیلی چیزها تهیه میکردیم اما باز نق زده و میازاکی را اذیت میکرد .
روزی والت ، به خانه آمد . و با خودش حیواناتی نظیر شیرشاه ، بامبی ، بامبو ، 101 سگه خالدار ، شوخی بردار نیست .. 101 سگ خالدار و گربه های اشرافی و خیلی چرت و پرت دیگر آورد . جیغ زدم :"والت ، این کسافت ها چیستند؟"
با لبخند گفت :"این ها حیوانات خانگی جدیدمان هستند ، مام !" بله ، به من "مام" میگفت .
چند هفته ای را تحمل کردم اما روزی سلیطه شدم و همشان را انداختم گوشه ی قفسه .
به والت گفتم :" به قصرت گمشو ! و در مورد کارهایت فکر کن ! تا وقتی طرز فکرت عوض نشد برنگرد." بله مادر منطقی ای بودم . میانه ی خوبی با برخورد فیزیکی نداشته ام .
بعد از این والت خیلی گریه کرد و به قصرش گم شد .
برای تعطیلات ، با میازاکی کوچولو به فرانسه رفتیم . رنگ های فرانسه مرا گرفت . گفتم چرا که نه ؟ میازاکی تنهاست ..
سه قلوهای بلویل ، شعبده باز و دو سه تای دیگر زاییدم . این ها بسیار منطقی بودند . دوست داشتنی ، پر از قصه و آرامش بخش . هرشب میبوسیدمشان .
میازاکی و فرانسوی ها و حتی بازمانده های والت ، لحظات خوبی را در دیدگاه من داشتند . ما باهم خوش بودیم و از خوشی زیاد و زیاده خواهی هایمان به سراسر جهان سفر میکردیم . قفسه میخریدیم و پرشان میکردیم . به نوانخانه هایی مثل "دریم ورکس" میرفتیم و برای قفسه هایمان بچه سفارش میدادیم . خوشه خوش بودیم ...
و الان ! میازاکی پیر شده ، به کره برگشته است و قصد دارد دوباره زاییده شود . والت ، در قصرش ماند . با یکی از آن پرنسس ها ازدواج کرد ، بچه کرد و مرد . نوه هایم در قصر کار میکنند . کارشان خوب است .
فرانسوی هایم ، راستش خبری ندارم . فکر کنم خوبند .
و اما من ! طی اکتشافات متوجه به پیشرفت علم بشر شده ام . اینکه میتوانم بچه هایم را خودم در رایانه بسازم . با چیزهایی که در مغزم است ، قفسه هارا پر کنم .. از پرنسس ها ، از رویا ، همه چیز ! و این همان سر پیری معرکه گیری ست . میخواهم روی همه ی بچه هایم را زمین بزنم .
اما ، بچه هایم اسطوره های من اند . تمام قفسه های من جای آنهاست . شاید چیزی بسازم .. خوب یا شاید عالی اما میتوانی ذره ای از تخیل میازاکی ، زیبایی والت دیزنی و داستان های فرانسوی ها را درونش ببینی .
+داستانی برای سی دی هایم