HOWL

If you're reading this , It's too late

HOWL

If you're reading this , It's too late

مور مورم !


من "خونه ی کوچیک" چاوشی جانم را خیلی دوست دارم . وقتی میگوید "بازم اگه حرفام حوصله تو سر برد ، هنوز سحر نشده ، هوای رفتن کن" مور مور میشوم . یادم می آید در آهنگ "شاعر تمام شده" از ش.ن وقتی میگفت "به خستگی تو از حرف های فلسفی ام" مور مور میشدم . آنجا هم که میگفت "به بحث علمی بی مزه ام در گوش تو" هم مورمور شدم .

و من نتیجه گرفتم که چقدر دوست دارم حرف بزنم برای کسی و چقدر آدم عاقلی هستم که میدانم حرف های خسته کننده ای دارم میگویم .



http://uploadkon.ir/fl/dd/73069

برای یکی از معنی های عنوان وبلاگ !


این مطلب یکی از دیوانه بازی های جدید من نیست .

قرار است از همسری بگویم که وقتی از عشق چیزی نمیدانستم با من ازدواج کرد . وقتی چاق بودم و بدون روسری بیرون میرفتم . درحال تکامل و زشت ! با عقاید های متغیر و گوشه گیری های ناجور . من از آن موقع زن او شدم اما باید بگوییم او مرد من شد . وقتی من چیزهایی در سرم میگذشت و نمیتوانستم بفهمشان و او با تمام کارهایش به من فهماند که "تخیل" است .

وقتی نمیفهمیدم چه میپوشم و چه چیزی بر سرم میزنم ، او فهماند که "زیبایی" چیست و لذت بردن از آن را به من یاد داد .

وقتی دربرابر همه چیز مقاومت میکردم ، فهملند که گاهی باید "سست" و "ترسو" باشی و در آغوش دیگری پناه ببری . دیگری ای که سالها برای آرامشش میجنگیدی .

و بهترین چیزی که به من یاد داد ، این بود که "عشق" را در روح انسان ها ببینی و با تمام روحت ، حتی اگر هیولا باشی ، به آنها عشق بورزی .

چندسال است که تورا دوست میدارم . و از عشق بازی ات با "سوفی" عشق میکنم . شاید وقتی براساس فرمول عشقی تو ، معشوقه ام را پیدا کردم ، مرا ببینی و افتخار کنی . اما هاول عزیزم ! در دیوار پذیرایی مان قرار است یک عکس کوچک از تو باشد تا همیشه کالسیفر قلبت خانه ام را گرم کند .


+ باید " قلعه متحرک هاول - howl's moving castle " را دیده باشید تا بفهمید چه میگویم .


http://uploadkon.ir/fl/dd/72986

بَک سپیس !


[ناراحتم و ...] دیلیت !

[من عاشقش...] دیلیت !

[رفت ...] دیلیت !

[او ..] دیلیت !

[...] دیلیت !


- برای امروز کافی ست .

دلیل اول !


من نیرو های مختلفی دارم . فرازمینی هم هستند .

من توانایی تکان دادن اجسام بی حرکت را دارم . آنقدر بهشان زل میزنم که مردمک هایم تکان میخورند و جسم به حرکت در می آید . من میتوانم هر چیزی که در اطرافم هست را در سه سوت بچرخانم . کار خاصی هم لازم نیست . فقط میچرخم ، میچرخم و باز هم میچرخم و دراز میکشم . و همه چیز به فرمان من ، دورم تواف میکنند .

من میتوانم هر آدمی را که دوست دارم از فاصله های دور ببوسم ، بزنم و هر کاری که دلم خواست با آنها بکنم . و این به راحتی اتفاق می افتد وقتی شب ها چشم هایم را میبندم . میتوانم بهترین مُدل سال شوم وقتی لباس جدیدم را میپوشم و در تمام خانه راه میروم . با وجود تمام کالری ها ، زشتی ها و همه چیز .هاه ! میتوانم هنگام خواندن کتاب ها صدای شخصیت ها را در مغزم پخش کنم . حتی میتوانم بدون هیچ پول و دستگاه خاصی ، برای یک آهنگ موزیک ویدیو ، روبه روی آینه درست کنم .

من تمام این توانایی هارا دارم . حتی الان که فکر میکنم شاید تو هم داشته باشی .

اما میدانی فرق من و تو چیست ؟ تو به این کارها "طبیعت" میگویی . اما من به عنوان "توانایی" میشناسمشان . توانایی ای که مرا از خیلی چیزها متمایز میکند و شاید دلایلی باشد که خودکشی نمیکنم !

68 کلمه داستان !


دخترک هفت ساله ، پس از آنکه آغاز سال تحصیلی اش را جشن گرفت ، به خانه برگشت . در را باز کرد . رخت آویز لباسهایش را آویزان کرد . ماکروویو غذایش را گرم کرد و قاشق غذایش را داد .

ساعت دو ، رخت خواب برایش لالایی خواند و بعد از بیدار شدنش کتابش املایش را گفت .

تا ساعت 5 با تلویزیون بازی کرد تا اینکه مهمانهایش خسته از سر کار برگشتند ; روز سختی بود !






+برگرفته از خودم و خانه خالیمان !